کد مطلب:313469 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

سه ماجرای شگفت
ذیلا به سه ماجرای شگفت و عبرت انگیز در باب انتقام الهی از دشمنان قمر بنی هاشم علیه السلام توجه كنید:

1. عالم بزرگوار، مرحوم سید عبدالرزاق مقرم، در كتاب العباس از كتاب منتخب طریحی [1] نقل می كند كه شخص آهنگری از اهل كوفه گفت: من هم با لشگر ابن زیاد به كربلا رفته بودم.

ما خیمه های خود را بر لب نهر علقمه برپا كردیم و سپاه ما آب را بر روی امام حسین علیه السلام و یارانش بستند تا اینكه همگی آنان كشته شدند؛ و این در حالی بود كه اهل و عیال آن بزرگوار همه تشنه بودند. بعد از این جریان بود كه به سوی كوفه مراجعت نمودیم و ابن زیاد اسیران آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزیمت اسرا، شبی در عالم خواب، دیدم كه گویا قیامت برپا شده است. مردم نظیر دریا به موج آمده و دچار عطش شدیدی بودند. من احساس می كردم كه از همه ی آنان تشنه ترم. آفتاب فوق العاده گرم بود و زمین هم نظیر دیگ می جوشید. در همین موقع، شخصی را دیدم كه نور جمالش صحرای محشر را روشن كرده بود و در عقب وی شهسواری را دیدم كه صورتش از ماه شب چهارده نورانی تر بود.

در حینی كه ایستاده بودم، ناگاه مردی آمد و مرا به وسیله ی زنجیر، كشان كشان، به سوی آن بزرگوار برد. من آن شخص را كه مرا كشانیده و می برد قسم دادم و گفتم تو را به حق آن كسی كه این مأموریت را به تو داده بگو بدانم تو كیستی؟!

گفت: من یكی از ملائكه می باشم.

گفتم: آن شهسوار كیست؟

گفت: علی بن ابی طالب علیه السلام.



[ صفحه 243]



گفتم: آن مرد نورانی كیست؟

گفت: حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم.

پس از این منظره، عمر بن سعد و نیز گروه دیگری را كه برایم ناشناخته بودند مشاهده كردم كه غل و زنجیرهایی به گردن داشتند و از چشم و گوشهای آنان آتش خارج می شد. نیز پیامبران و صدیقین را دیدم كه در اطراف حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم حلقه زده بودند.

باری، در همین حال بودم كه شنیدم حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به علی بن ابی طالب علیه السلام فرمود: چه كار كردی؟ علی علیه السلام به عرض رساند: احدی از كشتگان حسین علیه السلام را رها ننمودم، بلكه همه را حاضر كردم. سپس تمامی قاتلین امام حسین علیه السلام را به حضور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم آوردند و پیغمبر اعظم راجع به داستان كربلا و جنایاتی كه آنان مرتكب شده بودند از ایشان جویا می شد.

یكی از آن گروه ستمگر گفت: من آب را بروی امام حسین علیه السلام بستم. دیگری گفت: من امام حسین علیه السلام را تیرباران كردم. سومی می گفت: من سینه ی آن حضرت را پایمال نمودم. چهارمین نفر گفت: من فرزند حسین علیه السلام را كشتم. پیغمبر خدا پس از شنیدن این اعترافات به قدری گریه كرد كه آن افرادی كه در حضورش بودند از گریه ی آن بزرگوار به گریه افتادند.

سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد تا عموم آنان را به سوی جهنم بردند.

در همین گیرودار بود كه شخص دیگری را آوردند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم به وی فرمود: تو نسبت به حسین علیه السلام من چه كردی؟ او گفت: من فقط نجار بودم، و جنگ و جدالی نكردم. پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: جرم تو این بوده كه بر علیه حسین من سیاهی لشگر تشكیل داده ای، سپس دستور داد تا وی را هم به سوی دوزخ بردند.

پس از این كیفرها بود كه به سراغ من آمدند و مرا نیز به حضور پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بردند. من هم جریان رفتن خود به كربلا را برای آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر كرد كه مرا نیز به جانب دوزخ ببرند.

هنگامی كه این شخص از نقل خواب خویشتن فراغت یافت، زبانش در حضور عموم حاضرین خشك شد و با بدترین وضع به درك اسفل نازل گردید و كلیه ی آن افرادی كه این خواب را از زبان آن مرد شنیدند از وی بیزار شدند.



[ صفحه 244]



نیز در كتاب سابق الذكر می نویسد: از شخصی اسدی نقل شده كه گفت: پس از آنكه لشگر بنی امیه از كربلا رفتند، من در كنار نهر علقمه مشغول زراعت و كشاورزی بودم و در این مدت، در قتلگاه كربلا عجایبی دیدم كه جز بر نقل قسمتی از آنها قادر نخواهم بود. از جمله، هر گاه بادی از آن صحنه به من می وزید، گویی بوی مشك و عنبر به مشامم می رسید.

نیز، ستارگانی را می دیدم كه از آسمان به جانب زمین فرود می آمدند و ستارگانی نظیر آنان به سوی آسمان صعود می كردند. نیز، در موقع غروب آفتاب شیر خوفناكی را دیدم كه در میان كشتگان گردش می كرد تا بر سر جنازه ای رسید كه نور آن را فراگرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگین نمود. آن شیر دارای صدای بسیار رسایی بود.

نیز، شمعهایی آویخته، صداهایی بلند، و گریه و زاریهایی می دیدم و می شنیدم، كه صاحبان آن ناپیدا بودند. [2] .

2. عالم جلیل القدر، شیخ محمود عراقی، نقل می كند كه جمعی از اصحاب از عبدالله اهوازی روایت كرده اند كه گفت:

جاری گردید نزد پدر من واقعه ی بزرگی، و آن این است كه، یك روز در بازار می گذشت؛ ناگاه گذر او بر مردی افتاد كه خلقت او تغییر كرده، زبان او خشكیده و منظر او كریه گشته بود، مانند كسی كه تازه از جهنم بیرون آمده باشد! و او عصایی در دست داشت و در بازارها می گردید و گدایی می كرد. راوی گوید كه چون او را دیدم بدنم به لرزه درآمد. پس از او پرسیدم كه تو از اهل كدام قبیله هستی؟ اعتنایی نكرد. پس او را به حق خدا قسم دادم، گفت: ای برادر تو را چه كار است به این كار؟!

گفتم: دوست می دارم كه واقعه ی تو را بدانم.

گفت: این كار را بر تو ابراز و اظهار و آشكار می كنم، به یك شرط.

گفتم: آن شرط چه چیز است؟

گفت: این است كه مرا اطعام كرده سیر نمایی، زیرا كه بسیار گرسنه ام.



[ صفحه 245]



گفتم: بیا با من تا آنكه به منزل رویم و تو را اطعام نمایم. پس با من به سوی خانه روانه گردید. چون وارد شد و بنشست، پیش از احضار طعام از او مطالبه ی جواب كردم.

گفت: ای برادر آیا حاضر بودی در روز عاشورا و دیدی آن چیزهایی كه بر امام حسین علیه السلام وارد گردید؟

گفتم: من نبودم، ولكن شنیدم آن را.

گفت: آیا اسم عمر بن سعد را شنیده ای؟

گفتم: آری، آیا تو او هستی؟!

گفت: نه، بلكه علمدار او هستم و اسحاق بن حیوه نام دارم.

گفتم: بگو ببینم در آن وقت چه كار كردی كه مبتلا به این بلیه شدی و دنیا و آخرت خود را خراب كردی؟! و او را بوی بدی بود، مانند بوی قیری كه در آتش باشد! گفت: كار خود را برای تو می گویم. بدان كه عمر بن سعد، مرا با جمعی از تیراندازان و شمشیرداران بر شریعه ی فرات گماشت از طرف لشكرگاه امام حسین علیه السلام تا آنكه ایشان را منع از آب بنماییم. پس ما در این خصوص اهتمام كردیم، حتی آنكه شبها را خواب نمی كردیم و روزها را برای حفظ مشرعه بیدار بودیم، تا آنكه شقاوت بر من غالب گشت و اصحاب خود را منع كردم از آنكه ظرف آب با خود برده پر نمایند كه مبادا رقت بر كسان امام حسین علیه السلام باعث شود بر آنكه آبی به ایشان برسانند!

تا آنكه شبی از شبها برای استراق سمع و اطلاع بر امر در نزدیك سراپرده ی امام حسین علیه السلام بودم، حضرت عباس علیه السلام را دیدم كه به نزد برادر آمد و او را گریان دید و سبب گریه ی او را پرسید؟ جواب داد كه: ای برادر، تشنگی بر ما غالب و زورآور شده و بر اطفال شدیدتر گشته و تا حال در دو موضع چاه كنده ایم و از آب اثری ندیده ایم، آیا از این گروه غدار از برای این اطفال سؤال آبی می كنی؟ عرض كرد: ای برادر، من از ایشان طلب آب كردم ولی به غیر از تیر و شمشیر جوابی نشنیدم.

امام حسین علیه السلام كه این سخن را از حضرت عباس علیه السلام شنید، صدای خود را به گریه بلند كرد. حضرت عباس علیه السلام عرض كرد: ای برادر، چون صبح برآید من به سوی آنان می روم و آب می آورم، هر قدر ممكن شود، هر چند یك مشك از برای اهل حرم باشد. چون امام حسین علیه السلام این سخن بشنید مسرور گردید و حضرت عباس علیه السلام را



[ صفحه 246]



دعا كرد و گفت: «شكر الله سعیك» خدا سعی تو را جزا دهد! و من همه ی این سخنان را می شنیدم، پس به جای خود برگردیده عمر بن سعد را به این امر خبر دادم و او پنج هزار نفر دیگر به سرداری خولی بن یزید به امداد ما فرستاد.

پس مستعد و منتظر بودیم تا آنكه روز داخل گشته و حضرت عباس علیه السلام مانند آفتاب از افق خیمه گاه به سوی شریعه ی فرات خارج گردید و سپاه ما مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تیرباران نمودیم، به طوری كه مانند خار پر برآورد و بدن او از چوبه و پیكان تیر پر گردید و ابدا اعتنایی به آن نكرد و میمنه و میسره ی لشگر ما را برهم زد و داخل فرات گردید، مشك خود را پر كرد و سر آن را محكم بست و بدون آنكه خود آب بیاشامد بیرون آمد.

پس صیحه بر لشگر خود زدم كه وای بر شما! اگر امام حسین علیه السلام یك قطره از این آب بیاشامد هر آینه بزرگ شما نزد او مانند كوچك شما شود و احدی را زنده نگذارد. پس همه ی آن لشگر، به یك دفعه بر او حمله كردند و مردی از طایفه ی او ضربتی بر دست راست او بزد و آن را قطع كرد. پس شمشیر را به دست چپ گرفت و بر ما حمله كرد و مشك آب بر شانه ی او بود و جمعی كثیر را از شجاعان و دلاوران ما بكشت و ما همت گماشتیم كه مشك او را سوراخ كنیم. پس من شمشیر خود را بر مشك فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله كرد. پس شمشیر به دست چپ او زدم و دست چپ او با شمشیر ببرید.

سپس فرد دیگری عمودی از آهن بر او نواخت كه مخ او بر كتفش جاری گردید و از بالای اسب بر زمین افتاد و صدای خود به یا أخاه، وا حسیناه، وا ابتاه، و وا علیاه! برآورد، كه ناگاه امام حسین علیه السلام مانند شهبازی كه بر صید خود فرود آید، برسید و هفتاد نفر از معاریف ما را بكشت و میمنه و میسره ی ما را درهم شكست و همگی رو به هزیمت گذاشتیم.

پس برگردید و به نزد برادر خود حضرت عباس علیه السلام برفت و او را مانند شیر كه فریسه ی خود را می رباید برداشت و در میان كشته ها گذاشت و بر او نوحه و گریه كرد و نوحه و صیحه از مخذرات حرم به طوری بلند شد كه یقین كردی ملایك و جن با ایشان می گریند و زمین بر ما موج می زند. پس امام حسین علیه السلام را دیدیم كه به سوی ما می آید و والله او را چنان گمان كردیم كه پدرش علی بن ابی طالب علیهماالسلام است، پس ما را مانند گوسفند



[ صفحه 247]



متفرق كرد و رو به سوی شریعه ی فرات آورده داخل آب گردید و برفت تا آنكه آب به ركاب او رسید. پس بایستاد كه آب بیاشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب برد و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر آن برداشت تا آن كه آن حیوان با آسودگی آب بیاشامد و خود دست از آب برداشت، با آن عطش و شدت حاجت به آب!

چون این حالت ایثار و سخاوت را در او دیدم، ملتفت آیه ی شریفه گردیدم كه خداوند پدر او، علی بن ابی طالب علیهماالسلام، را در آن مدح كرده و فرموده است: (و یؤثرون علی أنفسهم و لو كان بهم خصاصة)، [3] یعنی: دیگران را بر خود مقدم می دارند هر چند كه خودشان در شدت باشند. پس تعجب كردم و گفتم كه حقا پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هستی كه در این شدت تشنگی، حیوان را بر خود مقدم می داری. بعد از تو كسی زنده نماند با مشاهده ی این حالت، شقاوت بر من مستولی شده مردم را تحریص و ترغیب بر ممانعت او كردم و كسی جرأت بر ممانعت نكرد.

پس با خود گفتم كه همانا اگر آب بیاشامد جمع ما را خواهد كشت. پس شیطان، دروغی در دهان من گذاشت كه گفتم: یا حسین، زنان و عیال و اطفال خود را دریاب كه حرمت ایشان را هتك نمودند و خیمه ها را تاراج و غارت كردند! پس چون این سخن بشنید مضطرب گردید و با لب تشنه از فرات بیرون آمد و خیام و عیال را سالم دید؛ دانست كه آن كلام از روی مكر و حیله بود و اراده ی رجوع به فرات نمود دیگر بار، و متمكن نگردید. پس اشك او جاری شده بگریست و من بر حسن تدبیر خود بر او بخندیدم و مكافات آن این است كه می بینی و دیدم.

عبدالله اهوازی، راوی خبر، گوید كه چون این حكایت شنیدم، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از یهود گفتم: راست گفتی، بنشین تا آنكه از برای تو غذا بیاورم! پس داخل شده شمشیر خود را صیقل داده بیرون آوردم، چون شمشیر را دید گفت: مهمان و ضیف را شما چنین اكرام می نمایید؟! گفتم: آری، اكرام كشندگان امام حسین علیه السلام نزد ما این است! پس خدام و غلامان، مرا امداد كرده او را كشتیم و به آتش دنیا پیش از آتش آخرت سوزانیدیم «لعنة الله علیه و علی القوم الظالمین». [4] .



[ صفحه 248]



3. جناب آقای سید محمدكاظم مجاب دزفولی، ذاكر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام در قم، روز 12 محرم الحرام 1415 ه ق برای نگارنده نقل كردند:

شخصی بود در خوزستان، ساكن دزفول، كه لقبش چاووشی بود. قدیمها، كسی كه جلوی زوار امامان شیعه علیهم السلام می افتاد و می خواند به او چاووش می گفتند. این شخص نقل كرد: برای زیارت به كربلای معلی می رفتم. ماه قلب الأسد (تیر ماه) بود. در زیر نخلستان صدایی می آمد چاووشی، كه مرتبا تكرار می شد. نزدیك آن صدا رفتم، دیدم لاك پشتی است، می گوید: تو را به خدا به من آب بده! سابقا مشكهایی بود كه دسته ی چوبی داشت و به آن دول (دلو) می گفتند. پرسیدم: شما كه هستید، تا من به شما آب بدهم. گفت: اگر من خودم را معرفی كنم، تو به من آب نمی دهی؟ گفتم: می دهم.

گفتم: بگو شما كی هستید؟ خود را معرفی كن، آب می دهم. گفت: به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام قسم بخور كه آب می دهی تا خود را معرفی كنم، می گوید من هم قسم خوردم كه به تو آب می دهم.

سپس گفت: من حكیم بن طفیل سنبسی هستم، چون مرا به آقایم حضرت ابوالفضل علیه السلام قسم داده بود، من هم دول را، كه پر از آب بود، به او دادم. اما وقتی خواست آب بخورد آب منجمد شد و او از آن آب نتوانست استفاده بكند.

آقای مجاب افزودند: این قضیه در دزفول معروف و مشهور است.



[ صفحه 250]




[1] تتمة المنتهي: صفحه ي 241.

[2] ستارگان درخشان: حجةالاسلام محمدجواد نجفي، ج 15، سرگذشت قمر بني هاشم عليه السلام.

[3] سوره ي حشر: آيه ي 9.

[4] دارالسلام مرحوم عراقي: صفحه ي 513.